مادربزرگم میگوید قلب آدم نباید خالی بماند اگر خالی
بماند مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت میکند. برای همین هم مدتیست دارم فکر
میکنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم یعنی، راستش چطور بگویم؟دلم میخواهد
تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو به کسی بدهم که خیلی خیلی
دوستش دارم یا نمیدانم کسی که خیلی خوب است،کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی
کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.پدرم میگوید قلب مهمانخانه نیست که آدمها
بیایند دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند.قلب، لانهء گنجشک نیست
که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد.قلب، راستش نمیدانم چیست
اما این را میدانم که فقط جای آدمهای خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه...
شازده کوچولو پرسید از کجا بفهمم وابسته شدم؟
عزیزکم
پشت نقاب آدمک ها آدمی نیست
با خود بگو درد دلت را محرمی نیست
ای نوشدارو خنجرت را تیز تر کن
جز زخم تازه زخم من را مرهمی نیست
باد هوا بودند هرچیزی که گفتی
دیوار حرفت تکیه گاه محکمی نیست
رد می شوی از من ، شتر دیدی ندیدی !
با هر که میخواهی برو ، باشد ، غمی نیست
یک روز بر میگردی از راهی که رفتی
وقتی که می بینی به جز من همدمی نیست
می ترسم از اینکه بیایی و نباشم
شاید پس از این بازدم دیگر دمی نیست
حسین میهمان پرست
قرار نبود بیایی
به عصای موسی اشاره کرد و
گفت:
- این چیست که در دست داری موسی؟
موسا گفت:
- عصاست تصدقت شوم. با این برگها را از درخت میریزم. خسته
که میشوم به آن تکیه میدهم. گوسفندان را پی میکنم و چه و چه.
او میدانست این عصاست و موسی میدانست او میداند این
عصاست. او گفت که موسی فرصت گفتوگو با معشوق را پیدا کند و موسی فهمید معشوق چه
راهی برای او باز کرده، فرصت را غنمیت شمرد و گفت و گفت و گفت.
ما هم میگوییم. از ما هم بپرس. هر چند نپرسیده یک عمر با
تو گفتوگو کردیم. لیلی ِ ما! کجایی؟ دل ِ ما تنگ است تصدقت شوم.
علیرضا روشن
فاصلتون رو با آدما رعایت کنید
می خواستم نقطه عطفی ، در زندگی تو باشم
فاصله چَنتا قدم بود، نه هزارتا سالِ نوری
تو نخواستی که بمونی، حالا نزدیکی و دوری
دوری اما پیشِرومی، ای دلیلِ خوبِ تکرار
تویی عکسِ برگِ آخر، رو تنِ کبودِ دیوار
یغماگلرویی
چه هزاره ِ دلگیری ست برای زندگی کردن
وقتی نوک انگشتانت
احساست را
در نمایشگری بی جان
تایپ می کند تا نشان دهد.
تقدیم به آنها که می توانند ،همه انسانها
دیگر مگو
در سرنوشت ما
هرگز بسان خط موازی
چونان دو ریل خط قطاری که می روند
امکان آن تلاقی پاک نگاه ، نیست
باور تو می کنی
من دیده ام دو خط موازی
در نقطه ای به هم
نزدیک می شوند
نزدیک تر ، به قصد تلاقی
کنار هم
بی اعتنا به رسم توازی ، به روزگار
با باور رسیدن هنگامه وصال
تقدیر دیگری رقم زده ، نزدیک می شوند
دستان به دست هم سپرده ، ملاقات می شوند
یعنی که می شود دوباره یکی شد به روزگار
آهسته گوش کن
وقتی که خط آهنی بتواند رقم زند
رسم تلاقی و دیدار آشنا
ما نیز قادریم
آری تو شک مکن
تقدیر دست ماست
پایان سرنوشت
باید ز سر ، نوشت
در ایستگاه عشق
در یک تلاقی زیبای عاشقی
آن لحظه ی به هم رسیدن چشمان پاک ما
زیبا زمانه دیدار
می رسد
کیوان شاهبداغی
اگه اون که کنارته
تو رو بیشتر از من میخواد
اگه با همون راحتی
اگه باهات راه میاد
اگه روزگار بد
تو رو ازم گرفته
اگه خاطرات خوبمون
از خاطرم نرفته
خوشبختیت آرزومه
حتی با من نباشی، حتی از خاطره هامون جدا شی
خوشبختیت آرزومه
حتی با من نباشی، حتی از خاطره هامون جدا شی
از همون روزای اول
میدونستم نمیمونی
میدونستم نمیتونی
عشقو تو چشام بخونی
از همون روزای اول
دل تو با دیگری بود
کاش همیشه پات بمونه
اونکه عشق بهتری بود
خوشبختیت آرزومه
حتی با من نباشی، حتی از خاطره هامون جدا شی
خوشبختیت آرزومه
حتی با من نباشی، حتی از خاطره هامون جدا شی
می دانم اتاقت پنجره ای دارد
و ناگزیری مرا یاد کنی
کسی را که یک روز
چون پنجره ای به شوقت باز شده بود
و با دست هایت
تا بی نهایت بستی اش
کاظم خوشخو
گفتن دوستت دارم ها
هیچ فایده ای ندارد!
باید آنها را،
روی سنگفرش خیابان نوشت...
شاید رهگذری خواند
دلش تپید،...
ماند و نرفت.
وگرنه،
گفتن های من،
همه را مسافر کرد...