وب سایت رسمی علیرضا اسفندیاری

 

دوستان عزیز

 

مدتی هست که سایت رسمی بنده توسط عده ای دوستان و همکاران عزیزم راه اندازی شده

شما دوستان عزیز می تونید از طریق سایت مطالب جدید و اخبار چاپ کتاب های بنده رو دنبال کنید.

همچنین کانال بنده در تلگرام هم در دسترس شماست.

از این که بنده رو همراهی می کنید یک دنیا ممنون هستم

 

علیرضا اسفندیاری

تابستان 1395

 

آدرس سایت:

 

http://alireza-esfandiyari.com/

کانال تلگرام:

@AlI_REZA_ESFANDIYARI 

 

برای دوستان عزیزم

 

 

من به عشق شما می نویسم...



وقتی هفده سال بیشتر نداشتم و نوشتن را بطور حرفه ای شروع کردم، هرگز چنین روزهایی را در روبروی خودم نمی دیدم. شکی نیست که روزها و شب های سختی را پشت سر گذاشتم. چند سال بعد، همین وبلاگ با همین نام نامتعارفش، شد همدم من. نوشته هایم را می گذاشتم و هرازگاهی دوستانی نظراتی می دادند. همان نظرهای گاه و بی گاه، عجیب من را دل گرم می کرد. برای همین امروز هنوز هم دلم در لابه لای همین صفحات تاریک وبلاگ، گیر کرده است.

طولانی اش نکنم. شما را عاشقانه دوست دارم. شمایی که شاید من را اصلا نشناسید. حالا که به قول دوستان و به خیال خام خودم، اسم و رسمی برای خودم  دست پا کرده ام، ترسی ندارم از ناشناخته بودن در میان شما دوستان. تنها آشنایی من با شما، همین کلمات است، که عمری با من آشناتر از هر چیزی بوده اند.

مدتی از این وبلاگ غافل که نه، اما بی خبر بودم. وقتی لطف شما دوستان را دیدم، دوباره جان تازه ای گرفتم. درست مثل همان روزهای گذشته. مطمئن باشید که پیغام های شما را با دقت می خوانم. از خدا که پنهان نیست، برای همین دوست دارم که بدانید، گاهی چند بار هم می خوانم. هم لذت می برم از لطف شما دوستان، هم می خواهم چیزی، یا نکته ای را برای جواب دادن به شما از قلم نیاندازم. اگر خدا بخواهد و با کمک و پشتیبانی شما دوستان تا مدتی دیگر کتاب مجموعه شعر صدای سکوت را به چاپ می رسانم. بیش از 60 کتاب تا امروز به چاپ رسانده ام، اما دوست نداشتم شعرهایم را چاپ کنم. نمی خواستم احساسم همه گیر شود. اما وقتی محبت شما دوستان را دیدم، انگیزه ای پیدا کردم که تا به امروز نداشتم.

شعرهای جدیدم که مربوط به کتاب صدای سکوت است را، برای شما در پست های جدید می گذارم. البته عکسهایی با مضمون همان شعرها هم هست، که لینک عکسها را برای دوستانی که می خواهند از آنها در وبلاگشان استفاده کنند می گذارم. البته اگر لطف کنید در صورت استفاده از مطالب و عکسها، اسم منبع و نام کتاب را ذکر کنید، یک دنیا ممنون نگاه پر مهرتان می شوم. بیشتر به خاطر تعهدم به ناشر کتاب است که این خواهش را از شما کردم.

اگر نظر یا پیغامی داشتید و گذاشتید، لطفا نشانی از خودتان باقی بگذارید که جوابگوی لطف شما باشم. انتفادات شما را هم به جان می خرم و مشتاق شنیدنش هستم.

در آخر از همه ی شما دوستان ممنونم که همیشه در کنار من بودید و امیدوارم که باز هم من را در خانه ی قلب خود راه بدهید...

علیرضا اسفندیاری

 


http://www.facebook.com/alireza.esfandiyari.5  

  فیس بوک علیرضا اسفندیاری

 

http://www.facebook.com/ar.esfandiyari  

  پیج صدای سکوت (شعرهای علیرضا اسفندیاری)

کتاب صدای سکوت

 

 

سلام به همه ی رفقای خوب و نازنینم

چند وقت پیش به درخواست شما پستی گذاشتم برای تهیه کتاب. خدا رو شکر کتاب ها به دست همه رسید.
تعدادی از دوستان اطلاع دادند که اصلا پست رو ندیده بودند و عده ای هم دوباره به جمع ما اضافه شدند. برای همین این پست رو به صورت دوره ای برای این افراد می گذارم.
اگر پست تکراریه به بزرگی خودتون ببخشید. ..
.

تعدادی از دوستان عزیز، چه توی فیسبوک و چه اینستاگرام پیغام داده بودند که چطور می تونن کتاب صدای سکوت رو تهیه کنن. خیلی ها هم لطف داشتند و می خواستن کتاب رو با امضای بنده تهیه کنن.
عده ای هم چند بار تلاش کرده بودند اما نتونستن کتاب رو پیدا کنن و من شرمنده ی اون ها شدم. مشکلاتی پیش اومد که ترجیح دادم ناشر رو از این وسط حذف کنم. چون واقعا کم کاری می کرد و من شرمنده ی شما شدم.
به واسطه ی دوستان خوبم شرایطی ایجاد شده که شما به راحتی کتاب رو به وسیله ی پست تهیه کنید. هر چند که برای این که کتاب به دست شما برسه اون هم در هر کجای ایران، واقعا به زحمت افتادم. اما برای شما هر کاری از دستم بر بیاد انجام می دم.
تمام مراحل کار توسط یکی از دوستای خوب و مورد اطمینان بنده انجام میشه و البته با نظارت خودم. کارتی اعلام می کنم که شما مبلغ هشت هزار تومان رو به اون واریز می کنید و بعدش از هر طریقی که راحت تر بودید آدرس دقیق و کدپستی خودتون رو به بنده اعلام می کنید تا کتاب با امضا بنده به دست شما برسه.
فقط این کار تا مدت کوتاهی انجام میشه و تعداد محدودی کتاب آماده کردن. دوستانی که می خوان زودتر اعلام کنن که من دوباره شرمنده اون ها نشم.
لطف اگر از طریق دستگاه خودپرداز کارت به کارت کردید یا واریز کردید حتما فیش رو نگه دارید.
راه های ارتباط با بنده که که زیاده... آی دی لاین رو هم می گذارم که اگر سوالی داشتید بپرسید. آی دی کیک، فیسبوک و دایرکت اینستاگرام هم که هست.

Line: sedaye_sokot
Kik: AliReza.Esfandiyari
.. 6273531999247269
بانک تجارت 
علیرضا اسفندیاری
مبلغ هشت هزار تومان

 

تنهایی...

 


همین که چمدانت را بر می داری، همه می پرسند می خواهی کجا بروی?!
اما وقتی یک عمر تنهایی، هیچ کسی از تو نمی پرسد کجایی!
انگار همین چمدان لعنتی، تمام ترس مردم از سفر است!
هیچ کسی از تنهایی تو نمی ترسد...

بخشی از کتاب «مکالمه ی غیر حضوری»
نویسنده:
علیرضا اسفندیاری
اینستاگرام: http://instagram.com/alireza_esfandiyari
 
 

کتاب مجموعه شعر صدای سکوت منتشر شد....

هیچ کسی نمی داند که در این سال ها، چه شب و روزهای سخت و پر التهابی را پشت سر گذاشته ام. این روزها کمی حساس تر شده ام.
درست مثل پدر و مادر جوانی که اولین فرزندشان را در راه دارند....
برگشته ام به 11 سال پیش. 
  همان روزهایی که کتاب «صدای سکوت» در وجود من متولد شد. برگشته ام به همان شبهایی که من مانده بودم با شعرهایی که نمی گذاشتم چشم هیچ غریبه ای جز خودم به کلماتش بیافتد. صدای سکوت من کلمه به کلمه، سطر به سطر، جلوی چشم هایم قد می کشید و بزرگ تر می شد.
از خدا که پنهان نیست، چرا از شما حقیقت را پنهان کنم... من این طفل نوپا را به دندان کشیدم و بزرگ کردم. هم برایش پدر بودم، هم مادر. آن هم درست زمانی که خودم نوجوان بودم. همین امروز هم در آستانه ی سی سالگی، هنوز درونم کودک است. چه برسد به آن سال های دور.
خلاصه ی کلام این که، تا امروز بیش از 40 کتاب را به ثمر رسانده و چاب کرده ام.
اما این یکی... این «صدای سکوت»... این عزیزترین خانه ی دلم...
عجیب است، حس پدر و مادری را دارم که فرزندشان را راهی خانه ی بخت می کنند...
پدر و مادری که نمی دانند پشت سر فرزندی که سال ها کنارشان زیسته، و حالا دارد به خانۀ دیگری می رود، اشک بریزند، یا لبخند بزنند. که در این لحظه اشک و لبخند با یکدیگر پیوند می خورند...
حالا چند قدم بیشتر نمانده تا صدای سکوت من... پاره ی تن من... خلاصه؛ تمام احساس من بعد از سال ها که همدم تنهایی هایم بوده، از من جدا شده، و به خانه ی شما بیاید.
نمی دانم استقبال دوستان از این صدای سکوت سال های من، چطور است.
موفق می شود یا نه...
اما خواهشی از شما دارم. 
شما که همراه من بوده و هستید... شما که همیشه من را مورد لطف خودتان قرار داده اید... اگر فرزند من را... اگر صدای سکوت من را برای خانه ی پر مهرتان انتخاب کردید، مواظبش باشید... نگذارید که ترک بر دارد، شیشه ی تنهایی آن...
این نه یک تبلیغ بود، نه تشویق برای خریدن کتاب صدای سکوت من.
این یک درد و دل بود.
خواستم بدانید که من تک تک کلماتش را با عشق نوشتم... شما هم اگر صدای سکوت من را شنیدید، با عشق بخوانیدش...
مثل همیشه خواستم شما را هم در احساس این روزهایم شریک کنم.
همین.
برای من... برای فرزندم... برای صدای سکوتم... دعا کنید.
باشد که خدا همراه همه ی ما باشد.

علیرضا اسفندیاری
1393/02/05



یـــــــــــلدا...


در یلداهای بی نهایت هر روزمان

آنقدر به دنبال

آرزوهای گم شده ی خودمان گشتیم

که روزهایمان

به کوتاهی نگاهمان شد!

آرزویم ماندگاری یلدا

در نگاهت است؛

نه فقط در شب هایت...


علیرضا اسفندیاری

*یـــــــــــلدا مبارک*


لمس تن تو...


روزی قلب زنی را لمس کردم

که همه ی مردم شهر

تن او را لمس کرده بودند!

زن از تمام آن ها گریخت

به آغوش من پناه آورد...

و من همان جا

در همان لحظه فهمیدم

فاصله ی بین رفتن و ماندن

گاهی در تفاوتِ لمس کردن است!



بخشی از کتاب «مکالمه ی غیر حضوری»

نویسنده: علیرضا اسفندیاری



وقتی ساعتم را, به وقت تو کوک می کنم...

گفتن من...

گفتن دوستت دارم ها
هیچ فایده ای ندارد!
باید آنها را،
روی سنگفرش خیابان نوشت...
شاید رهگذری خواند
دلش تپید،...
ماند و نرفت.
وگرنه،
گفتن های من،
همه را مسافر کرد...

علیرضا اسفندیاری

از کتاب مجموعه شعر صدای سکوت

نشانی...

 
کوچه به کوچه ی شهر را
جستجو می کنم...
حتی اگر شده
خانه به خانه می گردم...
آخر کسی باید
نشانی چشم هایت را بداند یا نه!

علیرضا اسفندیاری

مکاامه ی غیر حضوری...

من فقط کمی خسته بودم
همین...
اگر کمی مدارا می کردی
کار به دل بریدن نمی کشید!

برگرفته از کتاب «مکالمه ی غیر حضوری»
نویسنده : علیرضا اسفندیاری

نگاه تو...





          لینک مستقیم عکس جهت درج در وبلاگ:

                              http://www.8pic.ir/images/09857414902922933587.jpg

جواب یکی از دوستان...

خانوم فاطمه شادکانی مطالبی پرسیده بودن، اما متاسفانه ایشون هم هیچ نشانی نگذاشته بودند. برای همین مجبور شدم جواب ایشون رو هم در پست عمومی بگذارم.

برای نویسنده شدن کلاس های زیادی هست. خود من کلاسهایی برگزار کرده بودم که البته در تهران بود. فعلا برای ترم جدید وقت نکردم که تایم کلاس ها رو اعلام کنم. کتابهای زیادی هم وجود داره. اما چیزی که به نظر من می رسه، اینه که با این کلاس ها و کتاب ها کسی نویسنده نمی شه. نه که نشه. برای هر کاری باید استعداد و تلاش رو مد نظر داشت. نه اینکه خدای نکرده بگم شما استعداد ندارید یا مثلا خودم استعدادی داشتم. نه

شما اول شروع کنید به نوشتن... خطا کنید در نوشتن. نا امید بشید اما تلاش کنید. مطمئن باشید که راه رو پیدا می کنید.

حرفهای زیادی می تونم در جواب سوال های شما بگم، اما این حاصل تجربه ی من بود. من خودم کتاب هایی که در مورد نویسنده گی خوندم، در طول یکی دو سال اخیر بود. یعنی زمانی که چیزهای زیادی یاد گرفته بودم. زمانی که می خواستم اطلاعاتم تکمیل بشه. نه اینکه بخوام چیزی یاد بگیرم. هر چند که چیزهای زیادی از هر سطر کتابی که خوندم، یاد گرفتم...

باز هم اگر سوالی داشتید من در خدمتم. امیدوارم این پست رو بخونید و جواب سوالتون رو گرفته باشید.

باران...




لینک مستقیم عکس جهت درج در وبلاگ:

        http://www.8pic.ir/images/49775694220480870150.jpg  


ممنونم از لطف همه شما دوستان...

اول از همه دوست دارم از همه ی شا عزیزان که به من لطف داشتین تشکر کنم.

چند تا از دوستان عزیز لطف کرده بودن شعرهای قشنگی رو توی قسمت های نظرات گذاشته بودن و خواستن که من نظرم رو بهشون بگم. سبا خانم عزیز، الهام خانوم و چند نفر دیگه...

اما این دوستان عزیز نه آدرس وبلاگشون رو گذاشته بودن، نه هیچ نشونه ای. سبا خانوم باور کنید من جواب تک تک دوستانی که به من لطف داشتن رو دادم. اما شما هیچ نشونه ای نگذاشته بودید. من هم گفتم شاید دوست نداشته باشید من نظرم رو عمومی اعلام کنم.

اما خوب. حالا که اینجوری دوست دارید، به روی چشم. من برای شما دوستان عزیزم از هر چیزی توی این دنیا بیشتر ارزش قائل هستم... پس زود قضاوت نکنید..

سبا خانوم... شعر شما رو همون روز خوندم... مضمون خوب و قویی داشت. احساس شما رو خواننده به خوبی می تونست درک کنه. و این نقطه ی بسیار مثبتی در شعر شما بود. اما اولین چیزی که به نظر می رسید، کمی متن بلند بود. البته اگر در قالب شعر سورئال بخوایم قرار بدیم، کمی بلند به نظر می رسید. اما اگر در قالب شعر سپید، آزاد و غیره سرودین، که هیچ... اما در کل خوب بود... 

و اما الهام عزیز...

شعر شما رو هم خوندم...

نقطه ی ابتدایی و انتهایی شعر به خوبی مشخص شده بود... فراز و فرود خوبی داشت... والبته از لحاظ پیوند بخش ها هم خوب کار کرده بودید... سعی کنید هدف و منظور خودتون رو روشن تر کنید در نوشته های بعدی... فکر کنید یک خواننده ی کاملا مبتدی و معمولی متن شما رو می خونه... من که از ساده گی متن لذت بردم...

در آخر از همه شما تشکر می کنم...

دریافت جایزه جوان برتر در بخش ادبیات از رئیس جمهور




به لطف خدا و صد البته کمک تمامی دوستان عزیزم، تونستم در مرحله ی نهایی و اختتامیه جشنواره ی جوان ایرانی به عنوان نویسنده برتر، جایزه بخش ادبیات رو از رئیس جمهور و وزیر ورزش و جوانان بگیرم.
یکشنبه 2 تیر ماه 1392
هتل المپیک تهران
عکس از خبرگزاری ایرنا و فارس نیوز
-------------------
واقعا روزهای سخت و نفس گیری رو توی این سال ها پشت سر گذاشتم و از خیلی چیزها گذشتم تا به اینجا رسیدم. اما در کنار دوستان عزیزی مثل شما، تمام سختی ها لذت بخشه. دوست دارم بدونید که من بدون حضور شما در کنارم و صد البته در قلبم، هیچ توانی برای طی کردن این راه نداشته و ندارم.
ممنونم که کنارم هستید.



حضور در برنامه اینجا شب نیست - رادیو  جوان


یک شب خوب و به یاد موندنی...

بعد از اینکه روز پنجشنبه در تالار وحدت تهران به عنوان جوان برتر در بخش ادبیات جایزه خودم رو گرفتم، برای حضور در برنامه رادیویی اینجا شب نیست به شبکه جوان دعوت شدم. پیشترها خودم از شنونده های این برنامه بودم. حضور در این برنامه واقعا تجربه جالبی بود. در کنار دو مجری خوب این برنامه، پیمان قریب پناه و اردشیر منظم...

این برنامه از ساعت 12 تا 2 نیمه شب در تاریخ 1392/04/02 از رادیو جوان به صورت زنده پخش شد.

تا چند روز آینده حتما لینک دانلود مصاحبه ی خودم رو برای دوستان عزیز می گذارم.

این عکس رو بعد از اتمام برنامه با اردشیر منظم انداختم.


دریافت جایزه جوان برتر در بخش ادبیات


دریافت جایزه جوان برتر در رشته ادبیات از وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی
برگزیده شده بین شانزده هزار اثر ارسال شده از کل ایران
جشنواره جوان ایرانی (حضرت علی اکبر)
پنج شنبه 31 خرداد ماه 1392
تالار وحدت تهران








غربتم را نمی فهمی....

 

غربت را نمی شود فهمید!

حتی نمی شود از غربت دلی گفت

که غم را به دوش می کشد...

غربت من را باید

فقط نگاه کرد!

هرگاه خستگی چشمانم را

درک کردی

آن وقت

بگو که عاشقم شدی...

اگر من را خواستی

با تمام غربتی که در چشمانم موج می زند

کافیست رد جاده را بگیری

من در آن دور دست ها

در انتهای این جاده ی ناپیدا

فقط به انتظار تو نشسته ام

که عشق را با خودت بیاوری...

 

نگار من همیشگی ست.... تا ابد...

عاشق بارونم... اونم بدون چتر...

 

امروز صبح که بارون اومد

زود رفتم بالا پشت بوم.

کلی هم خیس شدم.

اما توی خیابون آدم های معمولی رو دیدم که رفتن زیر چترشون قایم شدن.

آدم معمولی از دید من آدم هایی هستند که زیاد به اطراف توجه ندارن.

فکر کنم عاشق هم نیستن.

یا سخته واسشون عاشق بودن

یا عاشق شدن.

همون جا بالای ژشت بوم موبایلم رو در آوردم و

مثل همیشه این دو تا متن رو نوشتم...

--------------------------

 

 

حتی اگر،

باران بشوی!

و بخواهی عاشقانه بباری...

هستند کسانی که،

چتر به دست می‏گیرند،

و تو را نمی‏خواهند!

 

 

 

 

تو نمی‏دانی که

گاهی چقدر خسته می‏شوم!

از این نم نم باران.

فرقی ندارد در کدام فصل،

به سر می‏برم.

باران هنوز هم،

عطر تو را دارد...

و تحمل خاطرات تو...

در زیر باران...

چقدر سخت است!

وقتی که تو خودت،

کنارم نیستی...

 

این رو توی عید نوشتم.... دوستش دارم....

 

 

بازی فراموشی...

 

 

 

هیچ بهانه‏ای نداشت!

 

دیگر پای ماندنی هم نداشت...

 

یک بازی کودکانه را، بهانه کرد،

 

دلم را در دستانم گذاشت،

 

و گفت:

 

یادم تو را فراموش!

 

و رفت...

 

اشتباه می‏کردم!

 

من یک همراه می‏خواستم،

 

و او فقط یک همبازی...

 

باشد.

 

یادم تو را فراموش!

 

اما به دلی که،

 

یادت در خاطرش مانده،

 

چه بگویم؟!

 

 

شاید بخشیدم اما فراموش نکردم!!!

 

میبخشم کسانی را که هرچه خواستند با من ،

با دلم ،

با احساسم کردند و

مرا در دور دست خودم تنها گذاشتند،

و من امروز به پایان خودم نزدیکم ،

پروردگارا به من بیاموز در این فرصت حیاتم آهی نکشم

برای کسانی که "دلــــــــم "را شکستند!


 

مجله ی داستان ... عشق من ...

 

تمام داستان های زندگی من

از روزی آغاز شد

که تو را دیدم...

و این تنها داستانی ست

که هیچ انتهایی ندارد!

اگر هم داشته باشد

آخر داستان تو

همه ی عاشق ها

به خانه می رسند...

 

کوچه....

کوچه...

 

 چرا اندر خم کوچه نشستی؟

تو که رفتی، چرا اینجا نشستی؟!

مگر دل را نبردی باخودت تو

دگر چیزی نماند از خاطر تو

چرا آشفته‏ای، حالی نداری

گمانم تو دگر یاری نداری

همین است سر زدی به کوچۀ ما

نداری یاری دیگر، جز خود ما

همان روزی که رفتی بی‏بهانه

به تیر عشقی و سوی نشانه

همان روز من سر کوچه نشستم

به هر روزم هزار باری شکستم

شمردم هر قدم از فاصله‏ها

خودم هم کم شدم از خاطره‏ها

تو رفتی، من خودم دیدم نشستی

به پای عشقی و دل را گسستی

هنوزم عطر تو در کوچه‏ها هست

همین‏جا دیدمت؛ در خاطرت هست؟!

مگر دل را ندادی پس به من تو!

دگر یادی ندارم در خاطر تو

چه شد کردی گذر از کوچۀ ما؟!

عبوری از دل آشفتۀ ما؟!

نشستن بر سر کوچه چه حاصل

از این گه رفت و برگشتن چه حاصل

به جز اینکه دل من را شکستی

چرا حالا سر کوچه نشستی؟!

دگر کوچه ندارد هیچ نشانی

نمی‏خواهد تو هم اینجا بمانی

همین کوچه مرا از تو جدا کرد

دو دستم را ز دامانت رها کرد

دگر جایی نداری در کوچۀ ما

بذار باشی فقط در خاطر ما...

 

البته میشه مصراع آخر رو اینجوری هم نوشت.

دگر جایی نداری در کوچۀ ما

نشانی هم نماند در خاطر ما

حالا کدومش بهتره؟!

 

 

همین الان که این شعر رو نوشتم، ساعت از ۴ صبح گذشته.

امشب یه بارون قشنگی اومد.

بارون رو دوست دارم...

 

عاشقم که دروغ هایت را اینقدر دوست دارم... شایدم دیوانه...

 

تو پیدایی...

 

تو را خواهم یافت.

آن لحظه‏ای که،

تمام وجودم

لبریز نیاز توست...

تو را می‏شود،

هر کجا پیدا کرد!

تو را در قلب یک شبنم کوچک،

می‏شود پیدا کرد.

آن لحظه‏ای که،

از هر نسیم کوچکی،

وحشت دارد!!!

که نکند، بچکد...

از گلبرک احساس تو.

تو پیدایی...

در اوج هر دروغ عاشقانه‏ای

آنگاه که،

دروغ‏ها،

عین حقیقت می‏شوند...

                             26/08/1390

 

این شعر رو برام اس ام اس کرده بودن...

 

ای فلک گر مرا نمی زادی اجاقت کور بود؟!

من که خود راضی به این خلقت نبودم زور بود؟!

من که باشم یا نباشم هیچ کس دلتنگ نیست...

من بمیرم یا نمیرم کار دنیا لنگ نیست؟!

 

این شعر رو نمی دونم از کی هستُ اما دوستش دارم..

دارم می رم.... امشب....

 

 

بیا همین امشب

تمام عشقمان را برداریم...

برویم از این شهر شلوغ!

تو فانوسی در دست بگیری

و من کوله بار عشقمان را بردارم...

بیا در نیمه شب

آن لحظه ای که ماه

در آسمان تنهای تنهاست

برویم...

آنقدر برویم و دور شویم

که دست هیچ کسی به من و تو نرسد...

 

----------------

دارم میرم اراک که بعد از چند سال مدرک مهندسیم رو بگیرم خیر سرم...

البته اونم به اصرار دوستام..

آخه مدرک می خوام چی کار.

این همه درس خوندیم آخرش هم هیچی به هیچی...

یه مدته اصلا حالم خوب نیست...

چه حال و روزی دارم توی این فصل بهار...

خسته ام... خسته....

دارم می رم سفر.......

یه بار توی همین جاده تصادف کردم و نزدیک بود بمیرم...

که نمی دونم چرا نمردم...

شاید اگه ...

شاید بهتر بود...

کسی چه می دونه؟!

هنوزم خودم نمی دونم چرا خدا یه فرصت دیگه برای زندگی بهم داد؟

----------------------

 

سفر...

 

چه اندوهی سفر داره

از اون روزی که تو رفتی

غم دنیا همش اینجاست

تو و شادی با هم رفتین

 

سفر تلخه کمی انگار

کمی غربت تو چشماته

از اینجا که من ایستادم

سفر همرنگ شبهاته...

 

 

و آغوشت اندک جاییست برای زیستن...

مادر...

 او،

    تنها واژه‏ای ایست،

                   که هیچ معنایی ندارد!!!

    به اندازۀ تمام روزهای عمرم،

                          آن را معنی کردم!

 و هیچ نیافتم.

                       جز خودِ او.

آری...

             او هیچ معنایی ندارد.

                          واژه‏اش غریب است!!!

     باید او را زندگی کرد،

             تا او را شناخت...

تقدیم به تمام فرشته های زمینی خداوند...

کسی به نام مادر...

مامان جون روزت مبارک....

گناه من فقط تویی.....

بوسه ای بر لبهای گناه ....

و من در یک شب سیاه و طوفانی
در کلبه ای حقیر و نمور
در زیر نور چراغی که سالها خاموش بود
بوسیدم لبهای گناه را
آنگاه که شهوت را گران می خرید
و
نفرت را ارزان می فروخت
و من بوسیدم لبهای پر گناهش را
آری ...
من لبهای شیرینش را به تلخی چشیدم
و بوسیدم لبهای گناه را
و چه ارزان سالها آزادی ام را
به یک لحظه ، بوسه پر گناه فروختم ....

--------------

این هم یکی دیگه از نوشته های خودمه

خیلی سال پیش گفتمش...