یاد حرفای بیتا مشفق افتادم
منم دارم بد میشم
چون دلم شکست
چون از کسی بدی دیدم که بدی در حقش نکردم
چون دیدم خوب بودن توی این دنیا چون ضرر چیزی نداره
چون دیدم آدما خیلی راحت ازت میگذرن انگار نه انگار که یه روزی اومدن توی زندگیت
پس باید بد بود
باید خودت از زندگی آدما بری بیرون قبل از اینکه بیرونت کنند
وقتی بد باشی دیگه حداقل پیش دل خودت شرمنده نبستی
شرمنده نیستی که چرا بخشیدی چرا مهربونی کردی ولی بد بهت جواب دادن
نمیخوام دیگه پیش دلم شرمنده باشم....
چرا وقتی میخوایم کنار هم بمونیم سر هم منت میذاریم؟!
یادته اون روز گفتی زهرا تو تنها کسی هستی که خودت هستی،نقش بازی نمیکنی،چاپلوسی نمی کنی
خوبه که اینجوری هستی و مثل بقیه اطرافیانم نیستی
حالا چی شده من شدم تنها کسیکه باهاش مشکل داری؟!
چون تحمل بداخلاقی منو نداره
چون تحمل عصبانیت منو نداری
مگه آدما قراره همیشه خوب باشند،مگه قراره آدما رو تا خوب هستند تحمل کنیم یا دوست داشته باشیم
چرا اگه شماها عوض شدین من باید بپذیرم و صبر کنم تا شرایطتون درست بشه و بشید همون آدم قبلی ولی من نباید تغییر کنم و همیشه باید همون آدم سابق باشم
اینکه از گروه واتساپ بیرون رفتم اینقدر سخت بود عصبانی بشی؟!
تازه خودت میدونی دلیلش هم چی بود
به گمانم بزرگترین دارایی ِ زندگی ِ آدمیزاد، همین انسانهای اطرافش،
همین کسانی که برایت پیغام می گذارند...
که اعلام می کنند حواس شان به تو هست...
همین کسانی که با دو سه خط پیغام نشان می دهند چقدر دل شان پی ِ تو، دل ِ تو و درد ِ توست...
که چقدر خوب تو را می خوانند...
همین افرادی که پیگیرند...که نباشی دلگیرند...
همین آدم هایی که دلتنگ ات می شوند و بی مقدمه برایت می نویسند...
وقت هایی دو سه خط شعر می فرستند...
که بدانی خودت... وجودت... خوب بودن حال و احوالت برای کسی مهم است...
آدمیزاد چه دلخوش می شود گاهی، با همین دو سه خط نوشته...دو سه خط پیغام، از کسی حتی آن سر ِ دنیا...
حس ِ شیرینی ست که بدانی بودن ات برای کسی اهمیت دارد، نبودن ات کسی را غمگین می کند...
وقت هایی هست که می فهمی حتی اگر دلت پُر درد است، باید بخندی و شاد باشی، تا آدم هایی که دوستت دارند را، غمگین نکنی...
خواستم بگویم که چقدر این دارایی های زندگی ام،
این انسانها، برایم پُر ارزش ند...
که چقدر خوب است داریمشان
عمو امپراطور،آسیابان،سپیده جان ممنون که هستید...
امشب از اون شبهای وحشتناکه!
از اون شبهایی ک یه بغض گلوم رو گرفته
دنبال یه بهونه هستم تا این بغض لعنتی رو بترکونم
دلم گرفته از آدمای این زمین خاکی
از آدمایی که فقط از دور قشنگ هستند
آدمایی که وقتی بهشون نزدیک میشیم میفهمیم اون کسی نبودن که نشون میدادن
دلم گرفته از آدمایی که میخواستن بهم نزدیک باشند ولی وسط راه جا زدند.
آخه فکر نمیکردند من اینجوری باشم.
توی تخیلات خودشون من رو یه جور دیگه دیده بودن حالا که فهمیدن من با خیالاتشون فرق دارم تنهام گذاشتن
خدایا کاش میشد منو زودتر ببری از پیش این آدمها
اونجا پیش تو حتی اگه توی جهنم هم باشم راحت ترم....
عشق
آن اگر باشد که میگویند
دلهای
صاف و ساده میخواهد
...
عشق
آن اگر باشد که من دیدم
انسان
فوق العاده میخواهد
!
الان که فکر میکنم می بینم دوست داشتن از دور هم خوبه
میشه تو رو دوست داشته باشم ولی نداشته باشمت
پس چقدر خوبه که الان نیستی
چقدر خوبه که این دوماه دیگه اس ندادی
دوستت دارم خیلی زیاد
وقتی میای حس حسادتم تحریک میشه واسه همین لج میکنم و همه چیو خراب میکنم
اگه تو با فاطمه خوشبختی و شاد هستی من هم با یاد تو شاد و خوشحالم
میدونی از صبح تا حالا چندبار دلم خواست گوشی رو بردارم و یه پیام تبریک واست بفرستم
ولی گفتم بیخیال
اون که داره زندگیشو میکنه من پیام بدم یا ندم هیچ فرقی به حالش نداره فقط باز حال خودم گرفته میشه
حالم گرفته میشه اگه جواب بهم نده
چندباری هم دلم خواست بیام وبت اونجا کامنت بذارم و تبریک بگم ولی بازهم نتونستم
واسه همین تصمیم گرفتم همینجا بهت تبریک بگم
میدونی که مثل تو بلد نیستم ادبی حرف بزنم
پس ساده میگم
زندگیت همیشه شیرین باشه و خوشبخت باشی
+ براســتی
تویــی که میــگویی بـه او فکــر نکــن
خــودِ تــو
بـه هــمان اوی خــودت
بــه هــمان اویــی کــه اما نیــست برایــت
فکــر نمیــکنی ؟!
"آقای پاپیـون"
شاید شما میخواستی لوطی گری کنی و به جنس مونث بگی آبجی ولی من لفظ داداش رو بخاطر لوطی گری به کار نبردم
اگه به شما گفتم داداش واقعا میخواستم داداشم باشی
هرچند که مثل همیشه اشتباه کردم
اشتباه کردم که فکر میکردم با هرکسی رو بازی کنم اون هم همینجوریه
شاید شما دوست داشته باشی لوطی باشی و به هر جنس مونثی که میاد وبلاگت بگی آبجی ولی من عادت ندارم به هر جنس مذکری بگم داداش....
علیرضا آذر
اینجا بشنوید
+ فردا سالروز عقد تو و فاطمه هست
تبریک میگم رفیق...
گفته بودم که تو را
من، به خدا بسپارم
لیک، من می ترسم
این دعا ،
جنس شکایت باشد
ای رها کرده تو آیین وفا
راستی پیش خدا
پاسخی ، بابت بشکستن دل ،
خواهی داشت ؟
حاصل جور تو را
من نگفتم به خدا
در دل خسته ی من بود،
خودش می داند
کیوان شاهبداغی
واپسین سخن این بود که گفت: «خوش به حالِ من که برای تو مینویسم»... چیز دیگری میماند برای گفتن یا نگفتن؟
محمد فائق
گاهی غرور یا شایدم خجالت اجازه نمیدهد آدم بیشتر از یک جمله خواهش کند !!
گاهی آدم تمام احساسش تمام دلتنگی و خواسته اش را در همان یک جمله میگنجاند !!
+ وقتی اون خواهش،اون احساس،اون دلتنگی رو نادیده میگیرید
منم یاد میگیرم که اسمتون رو خط بزنم...
بعضی وقتا باید روی بعضی اسمها خط کشید
یکی تــــــو که مثلا دوستم داشتی
یکی هم مسعود که مثلا داداشم بود
هنوز هم هستند دوستانی که با وجود مشغله زندگی یادم هستند
و اگه یه روزی سراغشون برم درب خونشون رو نمی بندند
گفته
بودم که از دوستی های یک طرفه بیزارم؟ گفته بودم که یک بار، دوبار، در نهایت سه
بار حال یک نفر را میپرسم و برایم واقعا از ته دل مهم است که حالش خوب باشد، که
مراوده کنیم باهم، که با هم در ارتباط باشیم اما اگر جواب درست وحسابی دریافت
نکنم، دیگر برایم ان رابطه مرده است، دیگر حوصله توجیه کردن ها را ندارم،
اصلا توجیهی لازم نیست ،وقتی کسی دلش نمیخواهد با تو در ارتباط باشد اصرار بیجا هم
دیگر فایده ای ندارد...این که آدمی در دوستیش حس مالکیت داشته باشد هم شاید بدترین
نوع دوستی کردن باشد اما این که کسی تمام توجهش را به آدم های دیگر که دوستش هم
هستند بدهد اما به تو که دوستش هستی و تو را دوستش می نامد توجهی نداشته باشد، این
یعنی یک طرفه بودن همه چیز و جای ناراحتی دارد، و این میشود که در دوستی هایم
حسادتی ندارم، مالکیتی ندارم،اما نمیتوانم تا همیشه در برابر بی توجهی جوری وانمود
کنم که نمیفهمم، متوجه نیستم و خودخواسته خودم را به کوری بزنم و بمانم...همیشه هم
نباید ماند اما گاهی هم باید گذاشت و رفت تا نبودنت حس بشود تا حسرت بودنت بر دل
بعضی آدم های دوست نما بماند...
ریزنویس
میدونی کاش همون روز که گفتی قراره با فاطمه ازدواج کنی همه چیو بین من و خودت تموم میکردی
نه اینکه روزی که رفتی آزمایش خون بهم اس بدی و بگی زهرا من فاطمه رو نمیخوام
نمیگفتی یه راه جلوی پام بذار تا ردش کنم
اصلا کاش من اون حرفا رو باور نمیکردم
کاش باور نمیکردم که تو منو دوست داری و ازدواجت با فاطمه از سر اجبار هست
کاش یه دختر احساساتی زودباور نبودم که هرچی میگفتی رو باور کنم
همون روز آزمایش خون با برادر فاطمه دعوات شد واسه همین قهر کردی و گفتی قید ازدواج رو زدم
خب میتونستی قید ازدواج با فاطمه رو بزنی نه اینکه به من هم بگی من دیگه نمیخوام ازدواج کنم
یادمه شب نیمه شعبان بود که باز بهم اس دادی
گفتی زهرا فردا باید برم واسه حرفای آخر گفتی میخوام واسش شرط بذارم تا خودش منو رد کنه چون رفته بودی خواستگاریش و اگه خودت فاطمه رو رد میکردی یعنی فاطمه یه ایرادی داره واسه همین دیگه واسش خواستگار نمیاد
بهت گفتم هرچی خیر هست پیش میاد
فرداش که رفتی یادته بهت چی اس دادم
گفتم بگذار ابر سرنوشت هرچقدر میخواهد ببارد ما چترمان خداست
وقتی گفتی همه چی تموم شده و قراره 18 تیر عقد کنی داشتم دیوونه میشدم ولی نمیتونستم کاری کنم
به قول خودت من بجز یه شماره موبایل دسترسی دیگه نداشتم در حالیکه فاطمه آدرس خونتو داشت و اون مدت در خونت اومده بوده...
اون شب تا آخر شب اس دادیم
گفتی توی دنیا مرد وجود نداره،همه نامردن حتی خود من
شما مردا چرا وقتی میخواین از زندگی یه دختر برید بیرون یاد این حرفا میفتین قبلش که همش دم از مردونگی میزنید!
اون شب گفتی دیگه بهت اس ندم منم قبول کردم
نه اینکه واسم راحت بوده و هست
هنوزم شماره هاتو دارم،هنوزم دلم تنگ میشه و دوست دارم بهت پیام بدم ولی میگم نه درست نیست
دلم نمیخواد زندگی یه زن رو خراب کنم
نمیخوام احساس کسی رو به بازی بگیرم
آخرین پیام رو به وبلاگم فرستادی
اینکه قسمت فاطمه بودی و اینکه بعد از دیدن من نظرت نسبت به فاطمه عوض شده بود ولی از روی اجبار با فاطمه ادامه دادی
و اینکه خواستی دیگه بهت اس ندم چون نمی خواستی فاطمه بهت مشکوک بشه
منم قبول کردم دیگه بهت اس ندادم و شماره هاتو پاک کردم
آخرین کامنتی هم که توی وبلاگت گذاشتم واسه روز تولدت بود.
و کاش همینجا همه چی تموم میشد...
ولی تموم نشد
من که شماره هاتو پاک کرده بودم و حتی توی ذهنم هم نداشتم
ولی شب بیست و سوم ماه رمضون،دقیقه ی بیست و سوم بهم اس دادی
"برای چراغ همسایه ات هم نور آرزو کن بی شک حوالی ات روشن تر خواهد شد "
آخرش هم اسم خودتو نوشتی
نمیدونستم چی بهت بگم
اصلا انتظارشو نداشتم،فقط فرداش بهت گفتم قرار بود شماره هم رو پاک کنیم پس چرا اس دادی؟
باز گذشت،همیشه به وبلاگت سر میزدم و کامنتها رو میخوندم
هر از گاهی هم از سهبا درموردت می شنیدم
تا اینکه توی مهرماه باز اس دادی
این دفعه میخواستی بگی یه برنامه تلویزیونی شبکه چهار رو ببینم
وقتی نوشتم شما
خودتو معرفی کردی و گفنی به همه مخاطبای گوشیت پیام دادی
ولی اینجوری نبود چون از سهبا پرسیدم اون از همچین پیامی بی خبر بود
بعد گفتی شنیدم شیراز زلزله اومده نگران شدم اس دادم
گفتم اون زلزله ای که منو داغون کرد توی تیرماه اتفاق افتاده بود
بازم قرار شد دیگه بهم کاری نداشته باشیم
تا اینکه توی تابستون توی مسنجر اومدی چت کردی
هربار که خواستم قید تو رو بزنم خودت برگشتی
ولی الان حدود دوماه هست که ازت توی گوشیم خبری نیست
نمیدونم تا کی ولی امیدوارم دیگه سراغم نیای
+ میدونی یه وقتایی یه چیزایی باعث میشه سر دوراهی بمونی
مثل شنیدن یه جمله دوستت دارم
اگه اینو ازت نشنیده بودم هروقت که برمیگشتی قبولت نمیکردم