مثل
آن مسجد بین راهی تنهایم...
هر کس هم که می آید مسافر است می شکند .....
.هم نمازش را، هم دلم را ...
و میرود...
مرگ در قاموس ما از بی وفایی
بهتر است
در
قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
قصه
ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل
به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است
تشنگانِ
مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش
بیهوده در عشق از گدایی بهتر است
باشد
ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -
آشنایم
کن ولی نا آشنایی بهتر است
فهم
این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری
خوب است، اما دلربایی بهتر است
هر
کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه
در آیینه گیسو می گشایی بهتر است
کاش
دست دوستی هرگز نمی دادی به من
»آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است
به خداحافظی تلخ تو سوگند،
نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ی ممنوع ولی لب هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
باید بداند که چقدر بی ارزش میشود اگر به وقت التماس
بغلتد روی گونهات،
باید بداند دیگر قشنگ و دوست داشتنی نمیشود
اگر زیادی خودنمایی کند موقع دلتنگی،
باید نهی کنی اشکهایت را بعضی وقتها از آمدن
و مجبورشان کنی که بنشینند سر جایشان توی چشمهایت
و جُم نخورند . . . !!
اشک را باید تربیت کرد از نو . . .