واپسین سخن این بود که گفت: «خوش به حالِ من که برای تو مینویسم»... چیز دیگری میماند برای گفتن یا نگفتن؟
محمد فائق
چقدررررر قشنگ بود ... تو همان جرعه آبی که نشد وقت سحر بزنم لب به تو و زود اذان را گفتند ...
اوهوم
یه شعر زیبای دیگه هم میگه:دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند ..واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند ...
مرسی سپیده
چقدررررر قشنگ بود ...
تو همان جرعه آبی که نشد وقت سحر بزنم لب به تو و زود اذان را گفتند ...
اوهوم
یه شعر زیبای دیگه هم میگه:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند ..
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند ...
مرسی سپیده