گاهی دلت می گیرد...
آنقدر با کسی خودمانی می شوی
که دیگر تو را به جا نمی آورد!
آن وقت با خودت می گویی:
ای کاش همان روز اول
از کنار این غریبه هم
عبور می کردم...
از کتاب مجموعه شعر «صدای
سکوت»
علیرضا اسفندیاری
هیچکس سرش آنقدر شلوغ نیست
که زمان از دستش در برود و شما را از یاد ببرد
همه چیز برمی گردد به اولویت های آن آدم
اگر کسی به هر دلیلی تو را یادش رفت
فقط یک دلیل دارد
تو جزو اولویت هایش نیستی...!
" پائولو کوئلیو "
آدمیست دیگر، دلش میخواهد لاف بزند که از هیچکس هیچ توقعی ندارد، که بی توقع وبی منت محبت میکند و از دیگران هیچ انتظاری ندارد، دلش میخواهد بگوید همه مهربانی هایش به همه آدم ها چه خاص وچه عام بی چشم داشت است...اما میدانی؟ گاهی آدمی بیخود انکار میکند، گاه آدمی واقعا انتظار دارد ، آن ته بی انتظاریش باز هم انتظار است و بس...آن هم درست وقتیست که آنقدر محبت کرده است که ته دلش ناخواسته ایجاد توقع کرده است...اما امان از آن وقت هایی که محبت هایت تماما بی پاسخ بماند، که درگیر مهربانی یک طرفه بشوی انگار دیگر انتظاری نداشته باشی برای برگشت محبتت اما توقع جواب عکس را هم نداری...گاهی آدمی در زندگی خودش را گول میزند که توقعی ندارد، که دلش میخواهد محبت کند، اما راستش بزرگترین دروغی که به خودت گاه میگویی همین است، محبت کردنت به آن شخص از سرخاص بودنش است، که اگر خاص نبودمحبت هایت هم خاص نمیشدند، آن وقت است که توقع داری که محبت او هم خاص بشود که اگر نشود اذیت میشوی، دلت میشکند ، صدای شکستن خودت را میشنوی و باز هم انکار میکنی...آن وقت است که بدبین میشوی به محبت کردن، در همین بی انتظاری هاباز هم انتظار است...خودمان را گول نزنیم...
نداشتن تو یعنی دیگری تو را
دارد...
آدم بهتر است یک برادر داشته باشد...این احساس خوبی است که
آدم وقت سفر و خداحافظی پیشانی اش را بگذارد روی شانهء مردی که برادرش است. یا اگر
خواست صورتش را ببوسد زبری ته ریش مرد را بر روی گونه اش احساس کند. آن وقت دلش
نمی سوزد که عشقی تو زندگی ندارد. دست کم محبت خواهر برادری جایش را پر می
کند....محبت بین خواهر و برادر هیچوقت از بین نمی رود. تازه، خراب هم نمی شود.
ممکن است آدم با برادرش دعوا بکند ولی ممکن است یک روزی هم آشتی بکند. بدون آنکه
چیزی خراب بشود.
آدم یک برادر داشته باشد خیلی خوب است. خیلی خوب...
حتی وقتی می خندیم __ فریبا وفی
روزی قرار شد برسیم آخرش به هم
حالا بگو پس از نرسیدن قرار چیست!؟
مهدی فرجی
زیر چتر تو باران میآید
نان نمی خرم
روزۀ دو روزه را ادامه می دهم
قرص هم نمی خرم
درد ِ تو کشیدنی ست
فرش هم نمی خرم
سنگریزه های کوچۀ تو بستر من اند
توی جیب من
مانده است سکه ای فقط
جای نان و جای قرص و فرش
به تو زنگ می زنم
ارتباط وصل می شود
سکه خرج می شود
ذوق می کنم: الو !
..
قطع می کنی ..
عشق یک تجارت است که
سود ِ آن زیان ِ خالص است
" احسان پرسا
"
راستش حذف فیزیکی آدم ها از
زندگیت خنده دارترین و توجیه ناپذیرترین کار ممکن در زندگیست...آدمی وقتی که کسی
را از زندگیش حذف می کند باید بتواند از ذهنش قلبش و دلش بیرونش کند، نه آن که با
حرف هایش بخواهد به بقیه یا خودش ثابت کند که حذف شد، تمام شد، که اگر اینطور
باشد یعنی تمام نشده، یعنی هنوز درگیرش هستی.راستش باید بلد باشی که اگر کسی را
حذف کردی، از قلبت بیرونش کنی و آن گاه به رسم ادب و نزاکت و انسانیت حضورش رو
تحمل کنی ...گاه زمان خود به خود تو را آنقدر بی تفاوت می کند که آنقدری که روی
حضوری فیزیکی هم حساس شده بودی دیگر حساس نیستی...اصلا انگار آن آدم دیگر نباشد،
آدمی تنها از سر لج ولجبازی با خودش گاه به همه چیز توجهی خاص تر از آن چه که باید
می کند ، انگار هرچه بیشتر نخواهد مساله ای برایش مهم باشد مهم تر جلوه می کند و
بیشتر بدان فکر می کند.اما زمان این عنصر معجزه گر گاه آنقدر حال آدم ها را عوض
میکند وبی تفاوتت میکند که دیگر احتیاجی نیست به خودت سخت بگیری...گاه زندگی سخت
می گیرد، زندگی و صبوری کردن سخت می شود اما سخت گیری زیادی هم گاهی دردسرساز می
شود...
ریزنویس
گفته بودی بروم جاده ترسید نشد
راه تاریک شد و ماه نتابید نشد
راستش_از تو چه پنهان_ که کمی رنجیدم
آمدم اخم کنم،آینه خندید نشد
یک نفر آن طرف شیشه به تو زل زده بود
سنگ برداشتم از پنجره اش دید نشد
باغ همسایه و سیب و من و نوستالژی شعر
باغبان سرزده آمد همه را چید... نشد
من کیَم؟دخترک ساده ی شهرستانی
که به رویای تو دل بست،نفهمید نشد!
بی خیال این دو سه شب باغچه هم دلگیر است
فصل انگور رسید و خبر بید نشد
مثل یک دختر صد ساله حواسم پرت است
گفته بودی بروم؟آخ ببخشید نشد
زینب کردی
همین که چمدانت را بر می داری، همه می پرسند می خواهی کجا بروی...
اما وقتی یک عمر تنهایی، هیچ کسی از تو نمی پرسد کجایی!
انگار همین چمدان لعنتی، تمام ترس مردم از سفر است. هیچ کسی از تنهایی تو نمی ترسد.
بخشی از کتاب: «مکالمه ی غیر حضوری»
نویسنده: علیرضا اسفندیاری
با سادگی تمام بیصدا شکستیم
چه زخمهایی که از عزیزان خوردیم
اشک ها را پشت لبخندی مخفی می کنیم
که خـــــیلی درد میکند
و هیچ کس نمی فهمد...!
ما را درد همین نفهمیدن می کشد
نـه زخــم ها...!
" شـامــــــلو "
خودم را دوست می دارم
همه جا همراهم بوده است
همه جا
یک بار نگفت حاضر نیستم با تو بیایم
آمد و هیچ نگفت
حرف نزد
گفتم و او شنید
رنجش دادم و تحمل کرد
خودم را سخت دوست می دارم
...
علیرضا
روشن
حرف هایت را
زدی
زدی
تازدی زیر همه شان!
حرف هایم را
نزدم
نزدم
تا
زدم زیر اولین بارانی که زد!
ببین جانم!
من زنم...
زن ها به حرف ها تکیه می زنند
و از حرف ها تکیده می شوند
و شک نکن اگر زبان اختراع نمی شد،
هیچ زنی عاشقت نمی شد...
بیزار هم!
"مهدیه لطیفی"