این ابرها را
من در قاب پنجره نگذاشته ام
که بردارم...
اگر آفتاب نمی تابد
تقصیر ِ من نیست...
با این همه شرمنده ی توأم؛
خانه ام
در مرز ِ خواب و بیداری ست
زیر ِ پلک ِ کابوس ها
مرا ببخش اگر دوستت دارم
و کاری از دستم بر نمی آید...
رسول یونان
هـرگز تـو هـم مــانـنــد مـــن آزار دیــدی؟
یــار خــودت را از خــودت بــیــزار دیــدی؟
آیــا تـو هـم هر پــرده ای را تا گشودی
از چــار چــوب پـنـجـــره دیـــــوار دیــدی؟
اصـلا بـبـیـنـم تـا بـه حـالا صـخــره بودی؟
از زیـــر امــــواج آســـمـان را تــار دیدی؟
نـام کـسی را در قـنـوتت گـــریـه کـردی؟
از «آتـنـا» گـفـتن «عــذابَ النـّار» دیدی؟
در پـشـت دیـوار ِحیاطی شعـر خوانـدی؟
دل کـنـدن از یــک خــانه را دشـوار دیدی؟
آیا تو هم با چشم ِ بـاز و خیس ِ از اشک
خواب کسی را روز و شب بـیـدار دیدی؟
رفتی مطب بی نسخه برگردی به خانه؟
بیـمار بـودی مثل ِمن ؟ ، بیمار دیــدی؟؟
حقـا که بـا مـن فــرق داری ــ لا اقـل تـو
او را که می خواهی خودت یک بـار دیدی
کاظم بهمنی
چه خوب شد که آمدی
و چه خوب شد که این پنجره را برایم کشیدی
حالا دیگر
هیچ وقت فکر نمیکنم
درون چاهی تاریک گیر کرده ام
کاظم خوشخو
می دانم اتاقت پنجره ای دارد
و ناگزیری مرا یاد کنی
کسی را که یک روز
چون پنجره ای به شوقت باز شده بود
و با دست هایت
تا بی نهایت بستی اش
کاظم خوشخو