به عصای موسی اشاره کرد و
گفت:
- این چیست که در دست داری موسی؟
موسا گفت:
- عصاست تصدقت شوم. با این برگها را از درخت میریزم. خسته
که میشوم به آن تکیه میدهم. گوسفندان را پی میکنم و چه و چه.
او میدانست این عصاست و موسی میدانست او میداند این
عصاست. او گفت که موسی فرصت گفتوگو با معشوق را پیدا کند و موسی فهمید معشوق چه
راهی برای او باز کرده، فرصت را غنمیت شمرد و گفت و گفت و گفت.
ما هم میگوییم. از ما هم بپرس. هر چند نپرسیده یک عمر با
تو گفتوگو کردیم. لیلی ِ ما! کجایی؟ دل ِ ما تنگ است تصدقت شوم.
علیرضا روشن
فاصلتون رو با آدما رعایت کنید
می خواستم نقطه عطفی ، در زندگی تو باشم
فاصله چَنتا قدم بود، نه هزارتا سالِ نوری
تو نخواستی که بمونی، حالا نزدیکی و دوری
دوری اما پیشِرومی، ای دلیلِ خوبِ تکرار
تویی عکسِ برگِ آخر، رو تنِ کبودِ دیوار
یغماگلرویی