پاورقی های روزانه

پاورقی های روزانه

یه کپی پیست ساده
پاورقی های روزانه

پاورقی های روزانه

یه کپی پیست ساده

برایت دستمال کاغذی بودم



یادته بهت میگفتم پس فاطمه چی؟

با قاطعیت میگفتی جوابم به فاطمه منفی هست

چقدر دستهای تو سرد بود برعکس دستهای من...

ساعت 6 بود من اومدم حرم ولی تو توی پارک بودی،موندی تا یه کم بخوابی و بعد چادر رو جمع کنی و بیای حرم

من رفتم مسجد جمکران وقتی رسیدم اونجا بهت زنگ زدم تازه بیدار شده بودی

شب قبل توی حرفامون قرار بود یه عکس از خودت بهم بدی ولی یادت رفته بود بهت زنگ زدم تا توی حرم ببینمت و ازت عکس رو بگیرم.

قبل از ساعت 11 بود برگشتم حرم تو هم اونجا بودی

بعد با هم رفتیم بیرون بگردیم،رفتیم تنقلات خریدیم و رفتیم کوه خضر

واسم تعریف میکردی موقعی که میخواستی درس بخونی می رفتی اونجا

تو از بلندی می ترسیدی ولی می رفتی اونجا درس میخوندی

توی راه گفتی به سهبا اس بده بگو با هم هستیم.منم بهش اس دادم ولی خبری ازش نشد.

وقتی رسیدیم پایین کوه باد شدیدی میومد واسه همین خیلی بالا نرفتیم شدت باد خیلی زیاد بود اصلا نمیشد اونجا وایساد

وقتی میخواستیم از کوه بیایم پایین دست منو گرفته بودی چون می ترسیدی

فکر نمیکردم شخصیتت اینجوری باشه...

پایین که رسیدیم سهبا زنگ زد،وقتی صدامو شنید باورش نمیشد که من باشم.اون روز اتفاقی شماره من از گوشیش پاک شده بود واسه همین نمیشناخت شمارمو و وقتی صدامو شنید خیلی تعجب کرد.بازم باورش نمیشد واسه همین میگفت گوشی رو به تو بدم تو هم قبول نمیکردی ولی بالاخره قبول کردی.

بعدا سهبا بهم گفت سرت داد کشیده و گفته بالاخره کار خودتو کردی...

دوباره برگشتیم سمت حرم،توی راه تو دنبال کار ترجمه ها و مقاله هات بودی

منو رسوندی حرم و خودت رفتی دنبال بقیه کارهات.

بعد از نماز ظهر قرار گذاشتیم باز همو ببینیم.رفتیم توی رواق نشستیم

چقدر اونجا امیدوارم کردی ولی یه حرفت هم حسابی منو شوکه کرد

وقتی کفتی که خودت فاطمه رو انتخاب کرده بودی

آخه قبلش گفته بودی پدر و مادرت واست انتخاب کردن

نمیدونم چرا اون دروغ رو نادیده گرفتم،مگه تو داشتی چی واسم می ساختی که من که از دروغ متنفرم اون دروغ رو نادیده گرفتم و به حرفات دل بستم.

به حرفات اعتماد کردم،به اینکه تنهام نمیذاری

توی این رابطه همیشه با تو صادق بودم و رو راست

خودت آتش این احساس رو توی دلم روشن کردی

خودت استارت این رابطه رو زدی

تا ساعت 3:30 با هم بودیم بعد تو رفتی شمال و من منتظر موندم تا ساعت حرکت اتوبوس

از اون موقع تا حالا همش میگم کاش تنهات نمیذاشتم

کاش میشد پیشت می موندم تا این جدایی پیش نیاد

اگه میدونستم آخرین باری هست که می بینمت سیر نگاهت میکردم.

راستی هنوز همون دستبندتو دارم که از دستت درآوردم و پوشیدم

ولی دیگه بوی عطرتو نمیده...

تا نماز مغرب توی اتوبوس بهم اس میدادیم ولی بعدش تو ساکت شدی

از سکوتت ترسیدم ولی هیچ کاری از دستم بر نمیومد

صبح که رسیدم خونه بعد از استراحت اومدم وبلاگت ولی اونجا هم خبری ازت نبود

هم می ترسیدم هم ...

ظهر موقع اذان زنگ زدی گفتی خونه مارت هستی چون یه مشکلی واست پیش اومده درمورد بچه ها!

باز هم ازت بی خبر شدم توی وبلاگ یه چیزایی جواب میدادی ولی نمی فهمیدم

تا فردا عصر،که اس دادی و گفتی زهرا امروز فاطمه اومد خونمون،قراره با هم ازدواج کنیم

نمیدونی این حرفت چه بلایی سر من آورد

گفتی وقتی به فاطمه گفتی جوابت منفیه حالش بد میشه و تا صبح بیمارستان بودی بالای سرش

نمیتونستم باور کنم

نمیتونستم باور کنم همه چی تموم شد

ولی کاش همینجا تموم میشد...