رو به روی من ایستاد و گفت: «می دونی چیه؟ تو مثل یه جاده
ی صاف می مونی... همه چیزت معلومه. برای همین آدم ها تو رو دور می زنن و به راحتی
از تو می گذرن. توی این دوره زمونه باید کمی پیچ و خم داشته باشی. منم مثل همه...
یه جورایی خسته کننده ای از بس صاف و ساده ای!»
این را گفت و مثل همه رفت.
راست می گفت. من از او دلگیر نبودم. پیش از او آدم های
زیادی این صاف و ساده بودنم را به رخم کشیده و به راحتی رفته بودند.
شده بودم یک جاده ی صاف وسط کویر... تک و تنها... سالها
همین طور بوده.
اما نمی دانم چرا هیچ کسی حتی یک لحظه درنگ نکرد تا بگویم،
می شود کنار این جاده ی صاف و بی انتها لحظه ای صبر کرد، و طلوع و غروب خورشید را
برای بارها و بارها نگاه کرد.
هر چند... عیبی ندارد. خودم این کار را می کنم. همیشه
خورشید را نگاه می کنم. او برای دیدن من همیشه به این جاده سر می زند...
بخشی از کتاب: مکالمه ی غیر حضوری
علیرضا اسفندیاری
وقتے دو قلــ♥ــب برای یڪـدیگر بتپد…
هیچ فاصلـــ ــہ اے دور نیسـﭞ …
هیچ زمانے زیــــاد نیسـﭞ…
و هیچ عشـــ♥ـــق دیگرے نمے تواند
آن دو را از هم دور کند !
محڪـم تریـטּ برهاטּ عشــ♥ـــق…
اعتمــــــــــــــ♥ــــــــــــاد اسـﭞ…