این روزها بیشتر مخاطب خاص رو میخونم
این مطلب هم از اونجاست
"فیس بوک" رفیق ِ ساعت های تنهایی آدم
است. در انتهای شب وقتی به خانه بر می گردی انگار کسی انتظارت را می کشد...با
اشتیاق به دیوارت سر می زنی تا ببینی او، آن مخاطب یا مخاطبان مستتر، نظرشان چه
بوده است؟ بر دیوارهای خانهات (home) چه
نوشتهاند؟در صفحه ی چت چه خبر است؟ کسی هست که حوصله اش را داشته باشی و گپ و
گفتی بکنی؟ در صفحه ی متحرکی که از برابرت می گذرد دیگران چه می کنند؟!
"فیس بوک" کشور است، شهر است، شب است،
میعادگاه عاشقان است، نمایشگاه است، مجلس شعر خوانی و داستان خوانی است ، تلنگری
به ذهن است، نوعی دورهمی است و مهم تر از همه یک کافه است. هر ساعتی که واردش
بشوی دوستانی حضور دارند. گروهی به تازگی رفتهاند و هنوز ته سیگارشان دود می کند
و عده ای تک تک وارد می شوند...خلاصه ی کلام دوستان رفیق خوب ساعت های تنهایی
اندوه و دلخوشی است و البته اعتیاد آور و دوست داشتنی.
عباس مخبر
بازم مخاطب خاص میگه:
به گمانم "لانگ دیستنس ریلنشن شیپ" یا همان "رابطه از راه ِ دور"، خطرناک ترین نوع ِ رابطه باشد...رابطه ای که مَجاز است نه واقعی...رابطه با اسکایپ و وایبر و وی چت...رابطه ای که با خیال شکل میگیرد، تخیل نقش مهمی دارد در شکل گیری اش...شناخت کمی از او داری...در واقع هیچوقت خوب نمی شناسی اش...داری با کسی در ذهن ت زندگی می کنی...خود ِ واقعی اش را هرگز نمی بینی و نمی شناسی...خودت را گول می زنی...از او بتی می سازی و عاشق آن شخصیت ساخته پرداخته ی ذهن ت می شوی...با اوی خیالی زندگی می کنی...قدم می زنی...شام می خوری...می خوابی...بیدار می شوی...اما هیچوقت عطر تن ش را نمی فهمی...گرمی دست ش را حس نمی کنی...تنها صداست و تصویر پشت مانیتور...مثل این می ماند که عاشق مجری یکی از برنامه های تلویزیون شده باشی...وقت های دلتنگی کنارت نیست و باید بالش ت را جای او بغل بگیری...
رابطه ای، رابطه است که طرف ت پیش ات باشد...در دسترس باشد، نه آنکه فرسنگ ها با هم فاصله داشته باشید، نه آنکه تو این سر دنیا باشی و او آن سر دنیا...حضور شخص، آن هم واقعی، مهمترین رکن دوستی است...دنیای مَجاز دنیای سوتفاهم هاست...با تایپ کردن و فرستادن ِ اسمایلی های دو نقطه دی و قلب و کیس و هاگ نمیشود او را از آن چه در دلت می گذارد با خبر کنی...نمی شود احساس ت را نشان دهی...رابطه ای رابطه ست که وقت ِ ناراحتی، مطمئن باشی یک ساعت ِ دیگر کنارش هستی، دست ش را می گیری، حرف می زنید و دلخوری رفع می شود...در لانگ دیستنس ریلنشن شیپ آن که تخیل قوی تری دارد، روز به روز به دیگری وابسته تر می شود و آن دیگری اما دور تر...
این نوع رابطه را ببوس و کنار بگذار...عاشق شو...عاشق ِ آدم ِ واقعی...کسی که هر وقت بخواهی می توانی صدای قلب ش را بشنوی...دست ش را بگیری...رابطه ی مجازی، خیال است، واقعیت ندارد...به مفت نمی ارزد...خطرناک است...تنها مازوخیسم وار خودت را آزار می دهی و هیچ چیز جز مچاله شدن، نصیب ات نمی شود...
همیشه همینطور است، تکرار می کنم:"دیگر تمام شد!" به دوستانم میگویم که دیگر ناراحتم نمیکند...و باز یک جمله...یک کلمه...یک تلفن بی وقت...یک ایمیل به وقت...یک مسج مهربان...یک مسج سرد...داغ...گرم...احمقانه و کلیشه ای...یا عمیق و دوست داشتنی، همه معادلات ِ بالا را به هم میزند. مثل قطاری که از دل یک تپه ی بلند آرام آرام و به سختی یا هوهو و چی چی خودش را بالا می کشد...از نفس افتاده و خسته...و یکباره از آن بالا رها میشود؛ یکباره برمیگردد همان جا که بود...
آن کسی که Roller Coaster های شهربازی ها را ساخته است حتما یکی بوده است مثل ِ من...یا شاید مثل تو...کسی که افتادن را، بازگشت را، تکرار را، و هیجان این همه را می شناخته است...می دانسته است...
قسمتی از یک نوشته ی بلند
نگارنده : لیلای لیلی
مخاطب خاص میگه:
جایی گفته بودم روابط مجازی خطرناک ترین روابط هستند؛ حالا اما به یقین می گویم روابط مجازی میتواند مرگبار هم باشد، دست ِ تو نیست که چه اتفاقی خواهد افتاد...هرچقدر هم که آدم ِ عاقل و محافظه کاری باشی، این ناخودآگاه ِ وجودت است که مسخ میشود...مسخ ِ کسی که تا به حال ندیده ای، حتی صدایش را نشنیده ای...حتما برایت پیش آمده تا به حال...که حال ت خوب نبوده و پای سیستم نشسته ای، چشم ات به متنی خورده که با حال و هوای آن روزت سازگاری عجیبی داشته...با نگارنده همذات پنداری کرده ای و خوشحال شده ای که بالاخره یکی هست در این دنیا که دقیقا امروز، همین ساعت، همین لحظه، دغدغه ی ذهنی مشابه من داشته...کنجکاو می شوی در موردش بیشتر بخوانی...بخوانی و بخوانی...به این خواندن ها ادامه میدهی و پیغام ها شروع می شود...وقتی به خودت می آیی که دیگر کار از کار گذشته، مسخ شده ای...مسخ آن طرف شده ای..
ادامه مطلب ...