در حضور دیگران می گویم
تو محبوب ِمن نیستی
و در ژرفای وجودم می دانم چه دروغ بزرگی گفته ام .
می گویم بین ِما چیزی نبوده
تنها برای اینکه از دردسر به دور باشیم.
شایعات آن عشق شیرین را تکذیب می کنم
و تاریخ زیبای خود را ویران می کنم .
احمقانه ، اعلام بی گناهی می کنم
نیازم را می کشم ، بدل به کاهنی می شوم
عطر خود را می کشم و
از بهشت چشمان تو می گریزم
نقش دلقکی را بازی می کنم ، عشق من
و در این بازی شکست می خورم و بازمی گردم
چرا که شب _حتی اگر بخواهد _
نمی تواند ستاره هایش را انکارکند
و دریا اگر بخواهد ،
کشتی هایش را .
نزار قبانی
باب اسفنجی:
وقتی من نیستم معمولا تو چی کار میکنی؟
پاتریک:
صبر میکنم تا تو برگردی.
آدم های کمی هستند که می
دانند ،
تنهاییه یک نفر حرمت دارد .
همین طور بی هوا سرشان را پایین نمی اندازند
و بپرند وسط تنهایی آن فرد..!
چون خوب می دانند که اگر آمدند ،
باید بمانند ؛
تا آخرش باید بمانند ؛
آنقدر که دیگر تنهایی وجود نداشته باشد .
وگرنه مسافرها همیشه موقع خداحافظی ،
تنهایی را هزار برابر می کنند...!
" مکالمه ی غیر حضوری _ علیرضا
اسفندیاری "
ما به ندرت برای کسانی که از ما بهترند
راز دل میگوییم. حتی از محضرشان میگریزیم. در مقابل، بیشتر اوقات اسرار خود را
نزد کسانی اعتراف میکنیم که به ما شباهت دارند و در ضعفها و حقارتهایمان شریکند.
بنابراین ما نمیخواهیم خودمان را اصلاح کنیم، یا بهتر شویم زیرا در این صورت
ابتدا باید به حکم عجز و قصور خویش گردن نهیم. ما فقط میخواهیم که برحالمان رقت
آورند و در راهی که میرویم تشویقمان کنند. خلاصه میخواهیم دیگر مقصر نباشیم و
درعین حال برای تزکیه نفسمان هم قدمی بر نداریم. نه از وقاحت نصیب کافی بردهایم و
نه از فضیلت. نه نیروی ارتکاب گناه داریم و نه قدرت اجرای ثواب.
آلبر کامو | سقوط | شورانگیز فرخ | نشر: نیلوفر | کافه کتاب
ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺷﺪ! ﻣﯽﺭﻭﺩ ﺗﺎ ﭘﺎﯼ ﺟﺎﻥ؟ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﻧﻪ! ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖدر عشق های انسان ها ، گاهی
تواضع و از خودگذشتگی ای وجود دارد که وحشتناک و تباه کننده است ... !
اگر بشود نام آن را عشق گذاشت - چرا که عشق تباه نمی کند ،
بلکه تعالی می بخشد - ...
چیزی این چنین به لجن کشیده شده ... فقط خواستن دل است وبس
! ... و چنین تواضعی هم تنها هراس از دست دادن
... !
+ اگر عاشق کسی شدی باید آماده باشی رهایش کنی ...عشق تملک نیست
وقتی که ترانه ها
دیگر کسی را به یادتان نمی آورند،
معنای زندگی را
آن روز خواهید فهمید.
ایلهان برک
سفرهای تنهایی همیشه بهترند
کنارِ یک غریبه مینشینی قهوه ات را میخوری
سرت را به پشتی صندلی تکیه میدهی تا وقت بگذرد
به مقصد که رسیدی
کیف و بارانی ات را بر میداری
به غریبه ی کنارت سری تکان میدهی و میروی
همین که زخمِ آخرین آغوش را به تن نمیکشی
همین که از دردِ خداحافظی به خود نمیپیچی
همین که تلخی یک بغض را با خودت از شهری به شهری نمیبری
همین یعنی سفرت سلامت...
نیکی فیروزکوهی
ما زنان وقتی عاشق می شویم
همه ی قلب و وجودمان را به مرد محبوبمان
می سپاریم آنگونه همه زیبایی ها و لذات دیگر در رابطه با
او معنا می یابند ...
اما شما مردان وقتی عاشق می شوید تنها قسمتی از قلب و وجود
خود را در اختیار زن محبوبتان می گذارید .. بقیه را برای موفقیتها و کسب قدرتها و
خودخواهی خود نگه می دارید.
حرفی نیست شاید اگر ما هم مرد بودیم چنین می کردیم اما
آنچه از شما
می خواهیم این است که آن قسمتی از قلبتان را که به ما
سپردید دیگر ملعبه
هوسبازی هایتان نکنید!
ما به همان سهم هر چند کوچک ... اگر زلال و اطمینان بخش
باشد قانعیم ...
از کتاب جان شیفته /رومن رولان
عاشق هر کسی که شدی اگه واقعا عاشقش باشی و دوستش داشته
باشی دیگه نمیتونی فراموش ش کنی، واسه همینه که به نظر من عشق یعنی هیولا...تا
وقتیکه کسی رو دوست نداشته باشی راحتی، اما همین که عاشقش شدی کوه غصه میاد سراغ ت !!
این روزها بیشتر مخاطب خاص رو میخونم
این مطلب هم از اونجاست
"فیس بوک" رفیق ِ ساعت های تنهایی آدم
است. در انتهای شب وقتی به خانه بر می گردی انگار کسی انتظارت را می کشد...با
اشتیاق به دیوارت سر می زنی تا ببینی او، آن مخاطب یا مخاطبان مستتر، نظرشان چه
بوده است؟ بر دیوارهای خانهات (home) چه
نوشتهاند؟در صفحه ی چت چه خبر است؟ کسی هست که حوصله اش را داشته باشی و گپ و
گفتی بکنی؟ در صفحه ی متحرکی که از برابرت می گذرد دیگران چه می کنند؟!
"فیس بوک" کشور است، شهر است، شب است،
میعادگاه عاشقان است، نمایشگاه است، مجلس شعر خوانی و داستان خوانی است ، تلنگری
به ذهن است، نوعی دورهمی است و مهم تر از همه یک کافه است. هر ساعتی که واردش
بشوی دوستانی حضور دارند. گروهی به تازگی رفتهاند و هنوز ته سیگارشان دود می کند
و عده ای تک تک وارد می شوند...خلاصه ی کلام دوستان رفیق خوب ساعت های تنهایی
اندوه و دلخوشی است و البته اعتیاد آور و دوست داشتنی.
عباس مخبر
بازم مخاطب خاص میگه:
به گمانم "لانگ دیستنس ریلنشن شیپ" یا همان "رابطه از راه ِ دور"، خطرناک ترین نوع ِ رابطه باشد...رابطه ای که مَجاز است نه واقعی...رابطه با اسکایپ و وایبر و وی چت...رابطه ای که با خیال شکل میگیرد، تخیل نقش مهمی دارد در شکل گیری اش...شناخت کمی از او داری...در واقع هیچوقت خوب نمی شناسی اش...داری با کسی در ذهن ت زندگی می کنی...خود ِ واقعی اش را هرگز نمی بینی و نمی شناسی...خودت را گول می زنی...از او بتی می سازی و عاشق آن شخصیت ساخته پرداخته ی ذهن ت می شوی...با اوی خیالی زندگی می کنی...قدم می زنی...شام می خوری...می خوابی...بیدار می شوی...اما هیچوقت عطر تن ش را نمی فهمی...گرمی دست ش را حس نمی کنی...تنها صداست و تصویر پشت مانیتور...مثل این می ماند که عاشق مجری یکی از برنامه های تلویزیون شده باشی...وقت های دلتنگی کنارت نیست و باید بالش ت را جای او بغل بگیری...
رابطه ای، رابطه است که طرف ت پیش ات باشد...در دسترس باشد، نه آنکه فرسنگ ها با هم فاصله داشته باشید، نه آنکه تو این سر دنیا باشی و او آن سر دنیا...حضور شخص، آن هم واقعی، مهمترین رکن دوستی است...دنیای مَجاز دنیای سوتفاهم هاست...با تایپ کردن و فرستادن ِ اسمایلی های دو نقطه دی و قلب و کیس و هاگ نمیشود او را از آن چه در دلت می گذارد با خبر کنی...نمی شود احساس ت را نشان دهی...رابطه ای رابطه ست که وقت ِ ناراحتی، مطمئن باشی یک ساعت ِ دیگر کنارش هستی، دست ش را می گیری، حرف می زنید و دلخوری رفع می شود...در لانگ دیستنس ریلنشن شیپ آن که تخیل قوی تری دارد، روز به روز به دیگری وابسته تر می شود و آن دیگری اما دور تر...
این نوع رابطه را ببوس و کنار بگذار...عاشق شو...عاشق ِ آدم ِ واقعی...کسی که هر وقت بخواهی می توانی صدای قلب ش را بشنوی...دست ش را بگیری...رابطه ی مجازی، خیال است، واقعیت ندارد...به مفت نمی ارزد...خطرناک است...تنها مازوخیسم وار خودت را آزار می دهی و هیچ چیز جز مچاله شدن، نصیب ات نمی شود...
همیشه همینطور است، تکرار می کنم:"دیگر تمام شد!" به دوستانم میگویم که دیگر ناراحتم نمیکند...و باز یک جمله...یک کلمه...یک تلفن بی وقت...یک ایمیل به وقت...یک مسج مهربان...یک مسج سرد...داغ...گرم...احمقانه و کلیشه ای...یا عمیق و دوست داشتنی، همه معادلات ِ بالا را به هم میزند. مثل قطاری که از دل یک تپه ی بلند آرام آرام و به سختی یا هوهو و چی چی خودش را بالا می کشد...از نفس افتاده و خسته...و یکباره از آن بالا رها میشود؛ یکباره برمیگردد همان جا که بود...
آن کسی که Roller Coaster های شهربازی ها را ساخته است حتما یکی بوده است مثل ِ من...یا شاید مثل تو...کسی که افتادن را، بازگشت را، تکرار را، و هیجان این همه را می شناخته است...می دانسته است...
قسمتی از یک نوشته ی بلند
نگارنده : لیلای لیلی
مخاطب خاص میگه:
جایی گفته بودم روابط مجازی خطرناک ترین روابط هستند؛ حالا اما به یقین می گویم روابط مجازی میتواند مرگبار هم باشد، دست ِ تو نیست که چه اتفاقی خواهد افتاد...هرچقدر هم که آدم ِ عاقل و محافظه کاری باشی، این ناخودآگاه ِ وجودت است که مسخ میشود...مسخ ِ کسی که تا به حال ندیده ای، حتی صدایش را نشنیده ای...حتما برایت پیش آمده تا به حال...که حال ت خوب نبوده و پای سیستم نشسته ای، چشم ات به متنی خورده که با حال و هوای آن روزت سازگاری عجیبی داشته...با نگارنده همذات پنداری کرده ای و خوشحال شده ای که بالاخره یکی هست در این دنیا که دقیقا امروز، همین ساعت، همین لحظه، دغدغه ی ذهنی مشابه من داشته...کنجکاو می شوی در موردش بیشتر بخوانی...بخوانی و بخوانی...به این خواندن ها ادامه میدهی و پیغام ها شروع می شود...وقتی به خودت می آیی که دیگر کار از کار گذشته، مسخ شده ای...مسخ آن طرف شده ای..
ادامه مطلب ...هیچ بهانه ای نداشت!
دیگر پای ماندنی هم نداشت
یک بازی کودکانه را بهانه کرد
دلم را در دستان گذاشت
و گفت:
یادم تو را فراموش!
و رفت..
اشتباه می کردم!
من یک همراه میخواستم
و او فقط یک همبازی...
باشد
یادم تو را فراموش!
اما به دلی که
یادت در خاطرش ماند
چه بگویم؟!
علیرضا اسفندیاری
عشق را خاطره نکنیم...که خاطره، ویران کردن حال است و
ویران کردن حال، از میان بُردن ِ تنها بخش کاملا زنده و پرخون ِ زندگی: عشق.
اگر دوست داشتن، به یک مجموعه خاطره ی مجرد تبدیل شود،
دیگر این خاطرات از جنس ِ عشق و دوست داشتن نیستند و از آنجا که انسان، محتاج دوست
داشتن است و دوست داشته شدن، در این حال، علیرغم زیبایی خاطرات، انسان محتاج به
دوست داشتنی نو – دوست داشتنی دیگر - نیازمند میشود و پناه میبرد و این، عشق
نخستین را ویران میکند، بی آنکه شبه عشق دوم بتواند قطره ای از خلوص و عطر و رنگ و
شفافی و جلای عشق نخستین _ یا تنها عشق _ را داشته باشد...
یک عاشقانه ی آرام __ نادر ابراهیمی
همیشه باید مراقب بود. مراقب زنان و مردانی که زودتر از
دیگران عشق را حس می کنند، درد را میفهمند و آمدن مصیبت را میبینند. آنها عجیبند.
گم و کلافه اند. نگاهشان نگران است و دلشان بیقرار است. گاهی بی وقفه سوال می
پرسند و گاهی مدام سکوت می کنند. آدم هایی هستند که باور نمی شوند. انگار ته دنیا
ایستاده اند و رو به مردمی که سر دنیا نشسته اند دست تکان می دهند و چیزهایی را
فریاد می زنند و دست هایشان را تکان می دهند. انگار آنها را انداخته اند توی یک
استخر شیشه ای سرپوش دار و آنها با چشم های از وحشت درآمده مشت های باز هی می
کوبند به دیواره های شیشه ای و خفه می شوند.
همیشه باید مراقب بود؛ مراقب مردان و زنانی که زودتر از
دیگران حل می شوند در یک نگاه و کلام ساده و هیچ هم کسی نمیفهمد. مراقب آنها که
میدانند تمام شدنشان نزدیک است و بی صدا و بی گلایه و بی انتظار می نشینند تا وقتش
برسد. باید مراقبشان بود، کمی بیشتر بهشان توجه کرد، کمکشان کرد غرق نشوند، حنجره
شان را پاره نکنند. باید دست هایشان را گرفت و بهشان لبخند زد. باید آهسته آهسته
نوازششان کرد و فهمیدشان. باید بغلشان کرد و کنار گوششان آرام آرام زمزمه کرد که
نترس! آرام باش. میفهمم. باید مطمئنشان کرد که تمام نمی شوند، که جلوی مصیبت را با
هم می توان گرفت که خراب نشود روی سرشان. باید دلگرمشان کرد.باید همیشه مراقب آنها
بود.
شبنم کهن چی